چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷

ساخت وبلاگ
دلم میخواد بنویسم. از خودم...
خیلی وقته که ازت غافل شده... قدیم از سر عادت نمازی میخوند ولی الان نه حسی براش مونده نه انگیزه ای و نه دل و دماغی...
دیشب دوباره از خواب پرید. مثل سابق که هنوز تیچر نشده بود و مهندس بود.
استدلالش این بود که چرا این همه آدم نماز میخونند ولی این همه ظلم و نامردی می کنند منم نماز نمیخونم پس. دلش پیشش بود ولی از سر تنبلی یا تکبر یا شایدم همون استدلال دوری می کرد. ولی می دونست و از ته دل باور داشت که هواشو داره. دوسش داره. "من منطقیش" بهش نهیب می زد 《که تو همون کاری رو بکن که قلبتو آروم میکنه. نبین بقیه چی گفتن و چیکار کردن ببین تویی که تا الان تو این مسیر اومدی به کجا رسیدی. چند بار به ته خط رسیدی و همون موقع روزنه امیدی جلوت باز شده》. "من عجولش" گفت: 《ولی اون اصل کاری که میخواستی هنوز محقق نشده. یادته چقد التماسش کردی. چقد اشک ریختی به پهنای صورت و قسمش دادی》. "من منطقیش" دوباره گفت: 《خودت با ندونم کاریات تحققشو عقب انداختی. بگم؟ بگم چکارا کردی؟》 و بعد به حالت غم سرش رو پایین انداخت. "من عجولش" شرمنده شد و چیزی نگفت...
به فکر فرو رفت و به گذشته و کارهای کرده و نکرده اش فکر کرد. فکر کرد به همه داشته هاش. فکر کرد به همه اون چیزایی که یه زمانی آرزوش بود ولی الان بهشون رسیده. فکر کرد به روزایی که چقد با یادش و نامش به آرامش رسیده و کوه مشکلات رو پشت سر گذاشته. فکر کرد به اینکه چرا الان خوشحال نیست مگر نه اینکه به هدف بزرگش رسیده پس چرا شاد نیست...

 

تو گوشیش دیدم که داشت سرچ می کرد "چی بخوریم تا همیشه شاد باشیم؟"، "ویتامینهای شادی آور" ....
دوست داشت همیشه خوشحال باشه و از ته دل بخنده. از آخرین باری که از ته دل خندیده بود زمان زیادی می گذشت. شاید از وقتی که تیچر شده بود و از رفقای مهندسش جدا شده بود...
داشت به این فکر میکرد که به سمت این کار اومد تا آسایشش و اوقات فراغتش بیشتر شه ولی الان به همون اندازه تایم میذاره برای کار. چند وقتی بود که حسابی فکرش مشغول بود. باید یه توجیه منطقی برای خودش پیدا می کرد. رفت یه برگه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن... 《صبحا تا ظهر که بادکم. بعد میرم خونه نهار میخورم و میرم برتر تا ۷. تا برسم خونه میشه ۸. خوبی برنامه الانم اینه که دوشنبه ها عصر و کل پنجشنبه هاش واسه خودمه و تحت هیچ شرایطی پرش نمی کنم.》
دید قانع کننده نیست. جای زبان و ورزش و موسیقی و کتابهایی که میخوند خالیه. باید یه فکری میکرد. به این فکر کرد که چرا همش خسته ست. چرا عصبیه و پرخاشگره. حتما یه ویتامینایی تو بدنش کم شده که اینجوری شده. بالاخره سرچ کردناش نتیجه داد... "ویتامینC". باید ویتامین C بخوری تا شاد باشی. ذهنش رفت به سمت کمدش و قوطی قرص جوشانی که چند ماهه مونده. باید تصمیم می گرفت تا سبک خوردنشو تغییر بده. بجای خوردن چیپس و پفک و کاکائو و ویفر شکلاتی که عشقای زندگیش بودن ( به خصوص پفک از نوع چیتوز موتوری که یه جورایی معتادش بود) چیزای خیلی بهتری رو جایگزین کنه. مدت زیادی بود که خرید سالم نکرده بود. قطعا بخاطر تغییر شغلش و منبع درآمدش بوده. یاد زمانی افتاد که چهار مغز از کمدش حذف نمیشد. ولی حالا...
باید تصمیمای مهمی می گرفت. واسه شاد بودن...
مهمه که کی باشی تو چه لباس یا پستی خدمت کنی، چند ساعت در روز کار کنی و چقدر پول در آری. ولی مهمتر اینه که بتونی با تمام داشته ها و نداشته هات خوشحال باشی و اونقد از ته دل بخندی که صداش گوش فلک رو کر کنه. کاری که من هیچ وقت یاد نگرفتم...

 

سه شنبه ۱۸ دی ۹۷...
ما را در سایت سه شنبه ۱۸ دی ۹۷ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid1364 بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397 ساعت: 20:36