جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

ساخت وبلاگ
تابستون پرتلاطم ۹۷ هم رو به اتمامه. تابستون پر حرارت و پر جنب و جوشی که گاهی از سر ترس و ناامیدی اشک ریختم و گاهی هم از خوشحالی قبول شدنم روی ابرها پرواز کردم. اومدن آدی تو دل اردیبهشت نوید یه زندگی متفاوت بود. دقیقا از اول خرداد از کار قبلیم استعفا دادم و با بیم و امید بسوی آینده ای گام برداشتم که پر از ابهام بود. هر روز مصاحبه و هر روز ناامیدی و من با یه رزومه جدید خالی و تا حدی دروغین. هر روز می رفتم ۳۰میا برای آبزرو به این امید که یه روزی ازم دعوت به همکاری بشه. ولی نشد. با ژپتو رفتیم یه مدرسه تو فردوس اون قبول شد ولی من نه. رفتم ۱۰خدا گفتم فقط تخصصم کودکه گفت نه نمیشه باید بیای آموزش ببینی واسه تمام سنین از ۱ خرداد فقط پنجشنبه ها ۳۰۰ تومن. گفتم نه! کلاس زبان خودمم بود با موسیقیم. خداخدا می کردم زودتر تموم شه تا یه نفس راحت بکشم. بعدشم که شد کلاسهای TTC عLW. هر روز از ۹ تا ۱ سیدخندان. یه کلاس پر از استرس از دمو و امتحان و تکالیف سنگینی که هر شب تا ۲ شب باید بیدار می موندم تایپ کنم و پاورپوینتی واسه پرزنت آماده کنم. بعدشم نهار نخورده و با استرس می رفتم کلاس زبان تا ۸ شب که برسم خونه. روز دمو گفتن هر کی که قبول شه عصر باهاش تماس میگیریم. همه استرس داشتند ولی من نه. چون مطمئن بودم که قبولم و مهدوی زنگ زد و فردا رفتم مدرسه شون. از شنبه اش کلاسها شروع شد و همون جلسه اول با رفتارهای غیرمحترمانه و غیرحرفه ای معلما و کادر مدرسه مواجه شدیم. خیلی خورد تو ذوقم و منی که تازه از یه کار دوست نداشتنی رها شده بودم اصلا دوست نداشتم خودمو دربند یه کار وقت گیر پر از انرژی منفی کنم. عصرش تماس گرفتم با رنگین و فرداش رفتم اونجا مصاحبه و ترمیک قبول شدم ساعتی ۱۰ تومان. در حین دوره ۴۲۰ تومنی کلاسهای آموزشی عLW به اصرار دوست جدیدم نسترن رفتم برترم مصاحبه دادم و به دلیل نیاز شدید به نیرو همون روز با اصرار منو روانه کلاس کردن. بماند که اونجا هم دوره آموزشی و دمو داشت و من قبول شدم با ساعتی ۷ تومن ولی استرسش از روزهای عLW خیلی کمتر بود و جو موسسه مسالمت آمیزتر بود نسبت به جو مدرسه. فقط به جلو پیش رفتم و حتی وقت اینو نداشتم که به گذشته ام فکر کنم یا حتی به روز بعدم. اونقد برنامم فشرده بود و هر روز دمو و امتحان و مصاحبه داشتم که مجالی واسه کارای دیگه نبود. تصمیممو گرفتم و همکاریمو با عLW قطع کردم. حالا فقط ترمیک برترم و رنگین. با درآمد کمم می سازم ولی نبود بیمه واقعا اذیتم می کرد تا هفته پیش که رفتم کارگزاری بیمه و مدارک پر کردم واسه خویش فرما. اوایل فکر می کردم رنگین مدینه فاضله ست ولی وقتی دیدم نه تنها با شیفتی شدنم مخالفن که هیچ برای مدرسه هم فقط یک ساعت میخواستن منو. پرداختیش نسبت به جاهای دیگه عالییی بود ولی اینکه در طول ماه محل کار ثابت و مشخصی نداشته باشی و مجبور باشی هر ترم شعبه های مختلف بری هم با روحیه من جور نبود و هم اینکه بیشتر درآمدمو باید خرج کرایه آژانس و تپسی می کردم یا تو اتوبوس زمان زیادی می گذراندم. این بود که نامه قطع همکاریمو زدم به مدیریت. وقتی دیدم برتر واسه گرفتن تایم خالی من بهم اصرار می کند، از کارم راضیند و کلی بهم احترام می گذراند چون واقعا جون کندم تا به اون جایگاه برسم قید رنگین رو زدم. دوست داشتم کارم شیفتی باشه هم بیمه برام رد شه هم از ظهر به بعد وقتم آزاد باشه رفتم مصاحبه آtیه و بادBدک. آtیه به طرز مشکوکی فردای مصاحبه ای که یقین داشتم پذیرفته شدم و قرار بود واسه دمو برم زنگ زد و گفت نیا سیستممون بسته شده!! بادBکم هنوز خبر نکرده. برنامه پاییزم شده روزای زوج از ۱۲:۳۰ تا ۷ و روزهای فردم هم که همون ساعت ۶ رنگین. باید منتظر باشم تا نیروی جدید جای من پیدا شه. با اینکه دلم برای بچه ها تنگ میشه ولی شرایط کاریش اصلا رضایتبخش نیست.
از کار که بگذریم ۳ بار تابستون رفتیم چمخاله. اولین بار بود که اینقدر زیاد پشت هم رفتیم. بار اول خرداد، بار دوم تیر که مجردی رفتن بابا با عمو بهم خورد توسط مامی, و خانوادگی همه رفتیم و بار سوم که ژپتو با مامی شوهرش میخواست بره گفت بدون شما خوش نمیگذره ماهم از خدا خواسته چمدون بستیم رفتیم باهاشون.
خداروشکر ژپتو هم از اون خونه کوچیک تاریک فردوس بلند شد و اومد سمت خودمون. امیدوارم خدا کمک کنه و بتونیم تا آبان دو تا واحد نزدیک هم بخریم. تو این ایام که صبح هام خالی بود از فرصت استفاده کردم و باشگاه ثبتنام کردم. چند جا سر زدم دیدم همین باشگاه تو محل هم شرایطش هم فضا و مدیریتش از جاهای دیگه بهتره. روزهای فرد cx میرم کنارشم تردمیل و الپتیکال و دوچرخه ثابت میزنم. هوازی رو سعی می کنم هر جلسه ۴۵۰ کالری بسوزونم. امیدوارم بتونم دوباره زبان و موسیقی هم شروع کنم. اوقات خوشی با بچه ها دارم. ولی هنوز به اون اعتماد به نفس و رزومه قوی نرسیدم. باید بتونم مدرک tt30 مو از عLW بگیرم حتی شده به زور کتک!! امیدوارم بتونم صبح هامم با ۳۰میا پر کنم یا یه جایی تو محل که استرس صبح زود بیدار شدن و چه جوری رفتنو نداشته باشم. اونم تو روزای سرد زمستون.
این چند روز خیلی بی حال و حوصله بودم. فقط رو تخت بودم و در حال فکر کردن و گاهی تو رویا غرق شدن. فکر کردن به آدمای دوست داشتنی و منفوری که زمانی تو زندگیم بودن و برام خاطرات تلخ یا شیرین رو رقم زدن. به سالهای خیلی دور فکر کردم و توی ذهنم خدا رو سرزنش کردم که چرا اون زمان هوامو نداشتی و جلومو نگرفتی تا تن به یه سری کارها ندم و درست تصمیم بگیرم. تو ذهنم با خدا دعوا کردم و گفتم خسته شدم بس که التماست کردم واسه یه چیزی که پیش تو کاری نداره واقعا. تو این روزای دلگیر عاشورا و تاسوعا با صدای نوحه هیئت عزاداری که از تو خیابون میاد روی تخت به حالت خلسه دراز می کشم و چشمامو میبندم تا خستگی کل تابستون رو از تن خستم به در کنم.
بخاطر داده ها و نداده هات شکر... 

سه شنبه ۱۸ دی ۹۷...
ما را در سایت سه شنبه ۱۸ دی ۹۷ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid1364 بازدید : 59 تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397 ساعت: 20:36